سلام سحر جونم .من الان کنار مامانی نشستم تا عکسم رو تو وبلاگم بگذاره ولی باز هم این خواهر کوچولوی شیطون بیدار شده و نمیذاره مامانی کارش رو انجام بده. چند روز بیش تولد مامانی بود .من و بابا رفتیم واسش کیک و هدیه خریدیم .مامان خوشحال شد ولی نمیدونم چرا از پرنیکا هم تشکر کرد. من هم عصبانی شدم و حرف دلم رو زدم که پرنیکا هیچی نخریده.بعدا که مامی جونم واقعیت رو قبول کرد از زیر شام خوردن در رفتم ویک تکه کیک خوردم ولی اجازهی خوردن کیک رو به مامان و بابا ندادم اخه شمع یادمون رفته بود بخریم .فرداش شمعها رو روی کیک گذاشتم و یک تولد باحا ل واسه خودم گرفتم .خیلی حال داد .....مامان و بابا هم که خوشحالی من رو دیدن تصمیم گرفتند که هر ماه یه کی...